سلام من یک مشکل خیلی بد دارم که واقعا کلافه ام کرده !
من حدود 2 سال پیش یا یکم بیشتر پدربزرگم رو از دست دادم !
اون موقع خیلی بچه بودم پدربزرگم آدم معروفی بود من هم دوستش داشتم اما خب به علت بچگی هام بعضی وقتها یکم اذیتش میکردم نمیگم که از دستم عصبانی یا ناراحت شده باشه نه !
فقط خودم چنین حسی دارم وگرنه هیچ چیزی رو بروز بهم نمیداد !
راستش با اینکه یک نوجوان هستم " 14 سالمه "
بیشتر چیزهای خیلی بد رو تجربه کردم
البته به موقع بیشترهای رفتارهام رو ترک کردم و حس میکنم از کوچکی دراومدم !
اما خب اشتباهات مزخرف چند سال پیش + یاد پدربزرگم عذابم میده !
از " تنها بودن گرفته تا اشتباهات بزرگ و...." , " یادمه وقتی پدربزرگم وقتی میخواست شیمی درمانی بشه من یک آرزویی کردم " توی خانواده مون مرگ کس نزدیکی رو ندیده بودم اما نمیدونم چرا آرزو کردم که پدربزرگم فوت کنه ! " واسم عجیب و جالب "اما خیلی پشیمونم و بیشتر خودم رو مقصر مرگش میدونم !
یعنی اول های سال تحصیلی در هر روز 4 تا خاطره از چیز های تلخ و اشتباهاتم رو یادم می اومد به دوتا از دوستای صمیمیم که بهشون گفتم درست درکم نکردن بهم میگفتن فکر نکن به این ها ولی بهشون هم میگفتم که دست من نیست من دو ماه پیش انگار اصلا توی گذشته بودم و جسما توی زمان حال ! " تقریبا من بیشتر بچگی هام رو میدونم جز به جز از 4 سالگی به بعد رو عالی مثل یک فیلم واضح از حفظم "
وقتی میخوام خودم رو آروم کنم " شعر " می نویسم !
دوباره خاطره ها دارن نابودم میکنن یک چیز دیگه " من تقریبا 2 ماهه وقتی یک چیز خیلی ناراحت کننده توی ذهنم میاد فوری پام رو میکوبونم روی زمین که دیگه عذابم نده ! لطفا کمکم کنید خسته شدم از هرچی خاطره است هر روز خاطره ها زنده تر و واقعی تر میشن بعضی وقتا با بعضی از خاطره های غمگینم فکر میکنم واقعا واقعی هستن اما خب فوری از ذهنم بیرونشون میکنم !
شرمنده که من خیلی حرف زدم فقط آخرین چیز جالب اینه که : " فیلم میلیونر زاغه نشین رو دیدید؟ "
اگر من هم توی چنین مسابقه ای شرکت میکردم مطمئنم که چند میلیارد گیرم می اومد !